م
ام
من
کارِ«من»!
مدرکِ«من»!
هنر ِ«من»!
جوانی ِ«من»!
من
من
من...
تکلمم همه حدیث نفس
وتنفسم همه توصیف«خود»
وپرستشم همه بت پرستی
خود پرستی
آه!که چقدر...خسته ام
از این همه«من»...
ببین مرا که چگونه اسیرم
در «خود»
ودر حصار ضمیرهای ناگزیری
که از مرجعشان وامانده اند
ودر زندان واژگان وسوسه گری
که پیوسته بر «من ِ»من می افزایند...
تا آن جا که جز من نمی بینم
وجز من نمی گویم
به سان حلزونی
وهم زده
که در صدفی از«من»
قفسی از «خود»
نفسی می کشد
ومی پندارد که زنده است...
وه!چه پندارباطلی...
ای عاری از خود!
غریب آشنا!
«آشنایان تو بیگانه ی خویش اند همه»
ومن
آشنای خویشم وبیگانه تو...
ای منزه از «من»
ولب ریز از«او»!
«تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد»،حیف باشد
که تو باشی و مرا«من»ببرد... .
سلام،بهانه
تو خودت بهتر از همه می دانی که چقدر این روزها دل ما آدم ها مثل هوای شهرمان گرفته است.
آمده ام روبه رویت ایستاده ام.
راستی گفتی کدام سمت بروم به تو می رسم ؟!مستقیم!؟
ایستاده
ام وپنجره ی دلم را رو به رویت باز کرده ام ، می خواهم کمی از هوای گرم
وعاشقانه ات را به دلم بدهی.چند دقیقه ایست که خیلی خسته ام!
می خواهم بخوانمت،دوباره،از نو،از ته دل وتو گوش بدهی مثل همیشه،آرام وعاشقانه.
نه! نیامده ام به گله وشکایت،نیامده ام تا از خستگی هایم به تو بگویم!
آمده ام تا با تو شبی عاشقانه داشته باشم،پشت همین پنجره!
عزیز دل ها!
می
خواهم لبخند بزنی تا کنده شوم از روی زمین وپرواز کنم، اوج بگیرم.می خواهم
گرمای دستانت را به سردی دستانم ببخشی تا ترس هایم بریزد.
خداخداخدا
می خواهم تکرارت کنم
خدا خدا
می خواهم آنقدر تکرارت کنم تا که آرام جانم شوی.
گوئیا مرا از دنیا نصبه این بوده که به قدر پلک بر هم نهادنی در کنار تو باشم و در سایه سار نگاه روشن تو نفس بزنم و سپس تو چنان پرنده ای بی قرار به سوی بیکرانه آسمان بال بگشایی.
شب همه شب خیره به آسمان از شهاب های مهاجر سراغ خانه تو را میگیرم.
ای پرنده پر پر کجایی؟؟؟
وقتی نگاهم در نگاهت گره خورد عظمت آسمان و شکوه دریا را در چشمانت دیدم ....
و ای کاش در میافتم که در سایه سار مژه هایت چه رازی نهفته است .
وقتی به آن راز پی بردم که تو دیگر به آسمان پاک و دریای زلال پیوسته ای...
همچون همیشه دوستت دارم